معنی خلاف امر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خلاف

خلاف. [خ َل ْلا] (ع ص) ستیزه جوی. جنگجو. خصیم. (ناظم الاطباء).

خلاف. [خ ِ] (ع اِ) نوعی از بید است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از انواع نبات هرچه تلخ بوده طبع او گرم بوده الا بید که سرد است بدین واسطه او را خلاف گفته اند و شعری ایراد کرده اند:
کل مر ماخلا الصفصافا
مسخن یدعی کذاک خلافا.
(ترجمه ٔ صیدنه).
خلاف نوعی از بید است نه بید. (منتهی الارب). || آستین پیراهن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). آستین قمیص. (یادداشت بخط مؤلف). || عکس. مقابل. (ناظم الاطباء). واروی. باشگونه. ضد. (یادداشت بخط مؤلف): یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه در دلست... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا. (تاریخ بیهقی).
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان.
سعدی (طیبات).
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم.
سعدی (طیبات).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود.
سعدی (طیبات).
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که بجان می خرم بلائی را.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش مگسل.
سعدی (طیبات).
خلاف رای سلطان رأی جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی (گلستان).
- بخلاف، بضد. مقابل. در مقابل. بعکس:
آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر به آن کار پیش رود؛ اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). مرد... توبه کرده است که بخلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست، کار نپیوندد. (کلیله و دمنه).
یا بخلافم همه کاری بکن.
نظامی.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست.
نظامی.
یاران ارادت من در حق وی بخلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی). ناچار بخلاف رای مربی قدمی چند برفتمی. (گلستان سعدی). موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه که مردم بخلاف این همی پنداشتند؟ (گلستان سعدی).
- || به اضافه. بعلاوه. مضاف بر آن: پانصد سر اسب تازی مادام به سپنج و طویله ٔ او بسته بودی.... بخلاف اکدش... خانه زاد او بودند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). از حد استرآباد تا حد دیلمان دشت و کوه بهر عملگاه، یک طویله بسته بوده و دوازده هزار اسب بکار خلاف کره ٔ آن. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
- برخلاف، برعکس. برضد. باژگونه: حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
سنائی.
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود.
خاقانی.
برخلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ باران آمده.
خاقانی.
سلطان برخلاف رضای پدر بر تعویض شغل دیوان خویش استبدادی نمی توانست نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- خلاف آمد، عکس. ضد. مقابل آمد:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
نظامی.
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
حافظ.
- خلاف عادت، ضد عادت. مقابل عادت. آنچه عادت نیست: چندین ملاطفت که امروز پادشاه کردی خلاف عادت بود. (گلستان سعدی). بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند. (گلستان سعدی).
|| دروغ. کذب. ناحق. غیرمطابق با واقع. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف): و خداوند وعده ٔ خود خلاف نکند ان اﷲ لایخلف المیعاد. (قرآن 9/3 و 31/13). (قصص الانبیاء ص 59).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
اگر خلافی رفت اندرین سخن بادا
ببادرفته ثواب نماز و روزه ٔ من.
سوزنی.
|| مشاجرت. (زمخشری). گفتگو. شک و تردید. بحث. داوری. انکار. (یادداشت بخط مؤلف):
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
درین حال گویند چندین محال.
ناصرخسرو.
نخست منزلت از دین حق چو راستیست
درین خلاف نکردند هیچ ز اهل ملل.
ناصرخسرو.
ای آنکه چهار یار گویی
من با تو بدین خلاف نارم.
ناصرخسرو.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی (گلستان).
رایت و پرده را خلاف افتاد.
سعدی (گلستان).
- بی خلاف، بدون گفتگو. بدون شک و تردید:
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا سوی سفله ننگری.
ابوشکور بلخی.
جان بی معنی درین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف.
مولوی.
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز ازغلاف.
سعدی (بوستان).
هم بود شوری درین سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می کند.
سعدی.
کآنچه در کفه ای بیفزاید
بدگر بی خلاف درناید.
سعدی (صاحبیه).
خلاف عهد زمان بی خلاف معلومست
که هیچ چیز نبخشد که بازنرباید.
سعدی (صاحبیه).
|| مخالفت. عدم موافقت. ناسازگاری.ضدیت. (ناظم الاطباء). شقاق. مجادلت. عدم اتفاق. (یادداشت بخط مؤلف):
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که بسا دست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور بلخی.
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان سپرد و هیچ چیزی نمانده ازاسباب خلاف بحمد اﷲ. (تاریخ بیهقی). نیت و درون خود را آلوده بضد این گفته نگردانم و خلاف او روا ندارم. (تاریخ بیهقی). هیچکس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند. (تاریخ بیهقی).
هرک آفت خلاف علی هست بر دلش
تو روی ازو بتاب وبپرهیز از آفتش.
ناصرخسرو.
خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). گویند آفت ملک شش چیز است حرمان... خلاف روزگار.... (کلیله و دمنه). اگر آنرا خلافی روا دارم بتناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). و بی تردیدی بباید دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی اندیشد... خلل آن به اطراف و نواحی مملکت او بازگردد. (کلیله و دمنه).
التماس کرده تا آن ملطفات را بحضرت فرستم تا صدق او در موالات حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه ٔ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
وآنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
مسعودسعدسلمان.
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری.
خاقانی.
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف.
سعدی (بوستان).
آب و آتش خلاف یکدگرند.
سعدی (طیبات).
ای با همه کس بصلح و با ما بخلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست.
سعدی (رباعیات).
از در صلح آمده ای یا خلاف.
سعدی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد وچو صلح بیند لنگر بنهد. (گلستان سعدی).
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ.
سعدی (گلستان).
چو بینی که در سپاه دشمن خلاف افتاد، تو مجموع باش. (گلستان سعدی).
نمیدانم بهر جایی که هستی
خلاف نفس و عادت کن که رستی.
شبستری.
|| علمی است که در آن کیفیت ایراد حجج شرعی و نارسایی دلائلی که هم ساز نیستند، بحث میشود. در حقیقت آن جدلی است که سر و کار با مقاصد دینی دارد. می گویند علم خلاف راابوزید عبداﷲبن عمربن عیسی حنفی سمرقندی ایجاد کرد: در عهد خویش عدیم النظیر بود و در شیوه خلاف و فقه مشارالیه. (تاریخ بیهقی). پدرم گفت بعد از این خلافی مخوان علم مذهب و فقه خوان. (اسرارالتوحید).

خلاف. [خ ِ] (ع مص) مخالفت کردن. منه: خالفه مخالفهً و خلافاً. || واپس ایستاده شدن. || موافقت نکردن. منه: خالفها الی موضع آخر. || نزد زن کسی به پنهانی رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: هو یخالف فلانه؛ او میرود نزدیک فلان زن در غیاب شوهرش.


امر

امر. [اَ م َ] (ع اِ) کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و از آن است: ما بالدار امر؛ کسی در خانه نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

امر. [اَ م ِ] (ع ص) برکت یافته در مال و نسل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

امر. [اَ م َ] (اِخ) موضعی است به دیار غطفان. (از مراصدالاطلاع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

امر. [اِم ْ م َ] (ع اِ) بره ٔ خرد. مؤنث آن امره است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شی ٔ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گویند ما له امر و لا امره؛ نیست او را چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیز.

امر. [اَ] (ع اِ) فرمان. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). حکم. (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). فرمایش. (فرهنگ فارسی معین). ج، اوامر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
گفتم به امر ایزد مأمور گشت خلق
گفتا به امر باشد مأمور و مؤتمر.
ناصرخسرو.
یاعلی سر من در کنار گیر که امر خدا برسد چون جانم برآید بدستش بگیر. (قصص الانبیاء).
بی امر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان.
خاقانی.
امر امر آن فلان خواجه ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین.
مولوی.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین.
مولوی.
پرستار امرش همه چیز و کس.
سعدی.
- امر به معروف، امر کردن به کارهای نیک که در اسلام معروف شناخته شده، مانند نماز و روزه و حج و زکوه وغیره. (فرهنگ فارسی معین). وادار کردن کسی را بر اجرای ضروریات دین. (ناظم الاطباء). امر به معروف مأخوذ است از قول خداوند که فرماید: ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 100/3)، یعنی باید از شما گروهی باشند که خلق را به خیر دعوت کنند و به کار پسندیده فرمان دهند و از کار زشت باز دارنداین گروهند که رستگاری دو جهانی دارند. امر به معروف (و همچنین نهی از منکر) بر هر مسلمان بالغ و عاقل در صورت وجود چهار شرط، واجب می شود: اول آنکه امر کننده به معروف و نهی کننده از منکر خود دانا به احکام باشد. دوم آنکه به تأثیر سخن خود امیدوار باشد. سوم آنکه کسی که امر بمعروف و نهی از منکر می شود در ادامه ٔ عمل خود اصرار داشته باشد. چهارم آنکه امر بمعروف و نهی از منکر موجب خطر یا فسادی نگردد: چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند. (تاریخ بیهقی). و رجوع به نهی و نهی از منکر شود.
- امر دادن، فرمودن.
- امر شدن به...، مأمور شدن به...
- امر صادر کردن، امر دادن. فرمودن.
- امر کردن، فرمودن.
- امر معروف، رجوع به امر به معروف در ضمن همین ترکیبات شود.
- امر ونهی، فرمودن و بازداشتن کسی را از کاری. (فرهنگ فارسی معین).
|| فرمودن به کاری و بازداشتن از کاری:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
بدان کین و داد و بدان رزم و بزم
بدان امر ونهی و بدان رای و عزم.
فردوسی.
پس ایستاد درکشاکش امر و نهی استرجاع کنان. (تاریخ بیهقی). ملک... دست او را در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق داشت. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون. فلکی.
|| امر علینا امراً حاکم وفرمانروا شد بر ما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حاکم شدن. (از اقرب الموارد). امیری کردن. امیری:
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسولست و آل.
ناصرخسرو.
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبه الامر چه آرم بدست.
نظامی.
|| کار. (ترجمان علامه ترتیب عادل) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.
نظامی.
- امر خیر، کار خیر. (فرهنگ فارسی معین).
|| عروسی. (فرهنگ فارسی معین).
- آخرالامر، سرانجام:
آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد.
مولوی.
آخرالامر گِل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبوکن که پر از باده کنی.
حافظ.
- عاقبهالامر، سرانجام:
تا من از این امر و ولایت که هست
عاقبهالامر چه آرم بدست.
نظامی.
|| شأن. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین).ج، امور. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || حال. (اقرب الموارد). || حادثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واقعه. (آنندراج). ج، امور. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح دستور زبان فارسی، دستور دادن اجرای کاری است و آن بر دو قسم است امر حاضر که دلالت می کند بر فرمودن کاری به مخاطب (دوم شخص) مفرد. امر حاضر غالباً همان ریشه ٔ فعل است.امر حاضر دو صیغه دارد: مفرد، جمع: کن، کنید، و غالباً با «ب » استعال می شود، بخوان، بخوانید. امر غایب دلالت می کند بر فرمودن کاری به غایب (سوم شخص) و آن با افزودن «دَ» و «نَد» به مفرد امر حاضر ساخته می شود. سوزد، سوزند و غالباً با «به » استعمال می شود. (از دستور پنج استاد و فرهنگ فارسی معین). قدما گاهی فعل امر حاضر (دوم شخص مفرد) آورده و از آن سوم شخص غایب ماضی اراده کرده اند:
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد از کروز و خرمی.
رودکی.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
خجسته ٔ سرخسی.
چو من بخفتم برخاست او بقصد قصاص
خیار بر در تسعین من نهادو فشار.
مختاری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان در دست
عقل و جان را بنزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و گذر.
سنایی.
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری.
سنایی.
تیغ او بر عدوست رستاخیز
شیر شمشیر او بدید و گریز.
سنایی.
چون صبح درآمد بجهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
می گفت و گری که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری.
گل گفت که آب قدمش خیره مریز
ما دست گلابگر گرفتیم و گریز.
انوری.
ای زلف تو زنجیر دل برده ٔ من
عشق تو دریده ناگهان پرده ٔ من
پرسید دل از دیده که این فتنه ز چیست
می گفت و گری دیده که از کرده ٔ من.
محمدبن نصیر.
در قدیم درمقام توقیر و احترام بجای امر غایب فعلی بکار می برده اند مرکب از فرمودن و مصدر فعل منظور مانند: شاهنشاه فرماید دانستن یعنی شاهنشاه بداند و در زبان پهلوی از این افعال زیاد بکار برده اند: فرمایت نیوشیتن. (فرماید نیوشیدن)، یعنی گوش بدهد. و رجوع به سبک شناسی ج 2 ص 299 و حواشی چهارمقاله چ معین چ هفتم ص 6 شود. || در اصطلاح علم اصول فقه، عبارت است از طلب فعل بقول بر سبیل استعلا و خلاف کرده اند در این که صیغه ٔ امر بمجرد وضع دلالت کند بر طلب یا در دلالت برآن محتاج است به ارادت، حق آن است که احتیاج به ارادت ندارد چنانکه دیگر الفاظ و صیغه ٔ امر را در شانزده معنی استعمال کرده اند: اول در ایجاب چنانکه اقیموا الصلوه، دوم در ندب همچون و کاتبوهم، سوم در ارشاد مانند فاستشهدوا، چهارم در تهدید مانند من شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر، پنجم در اهانت مانند ذق انک انت العزیز الکریم، ششم در دعا مانند اللهم اغفر لی، هفتم در اباحت مانند و اذا حللتم فاصطادوا، هشتم در امتنان مانند فکلوا مما رزقکم اﷲ حلالاً، نهم در اکرام مانند ادخلوها بسلام، دهم در تسخیر مانند کونوا قرده خاسئین، یازدهم در تعجیز مانند فاتوا بسوره، دوازدهم در تسویه مانند اصبروا او لاتصبروا، سیزدهم در تمنی مانند الا ایها اللیل الطویل الا انجلی، چهاردهم در اختیارمانند القوا ما انتم مُلقون، پانزدهم در تکوین مانند کن فیکون، شانزدهم در انذار مانند قل تمتعوا قلیلاً. و در همه بحقیقت نیست به اتفاق بلکه در بعضی بحقیقت است و در بعضی به مجاز، گروهی گفته اند در وجوب به حقیقت و در باقی بمجاز است. (از نفایس الفنون، مقاله ٔ دوم در علوم شرعی ص 114). و رجوع به همین کتاب و کشاف اصطلاحات الفنون ص 76 شود. || در اصطلاح متصوفه، عالمی است که بی ماده و مدت موجود گشته همچون عقول و نفوس و این را عالم ملکوت و عالم غیب میخوانند. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء). امر عالمی است که به امر موجد بدون زمان و مدت موجود گشته باشد، مانند:عقول و نفوس و این را عالم امر و ملکوت و غیب میخوانند و این هر دو عالم از یک نفس رحمانی که عبارت از تجلی حق است در مجالی کثرات ظهور یافته است که همان دم که آمد یعنی همان نفس رحمانی که افاضه ٔ تمام وجودعام بر موجودات ممکنه بسیر نزولی فرمود تا بنهایت مراتب تنزلات که مرتبه ٔ انسانی است رسید باز همان نفس رحمانی از مرتبه ٔ انسان بسیر رجوعی که عکس سیر اول است باز پس شد یعنی قیود کثرات را گذاشته نقطه ٔ آخر به اول رسید و مطلق گشت. (از شرح گلشن راز ص 15). عالم امر را بدین نحو نیز تعریف کرده اند که آن عالمی است خارج از حیطه ٔ مساحت و مقدار. (از کشاف اصطلاحات الفنون): تسلیم کرد مر آنکس را که امر و خلق از اوست باز گردیده. (تاریخ بیهقی).
خلق وامر او راست جمله کرد و فرمود آنچه هست
کی روا باشد که گویی زین سپس جز راستی.
ناصرخسرو.
آن اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر بصحرا آورد. (سنایی در مقدمه ٔ حدیقه).
بوده در روعه ٔ حظیره ٔ انس
مادرش امر و دایه روح القدس.
سنایی.
- عالم امر، آفرینش بر دو نوع است. ملک و ملکوت و آنرا خلق و امر گویند. (فرهنگ فارسی معین). در قرآن آمده: الا له الخلق و الامر. (قرآن 54/7). خلق و امر از هم جدا کرد تا معلوم شود که امر خلق نیست، امر دیگر است و خلق دیگر. (کشف الاسرار و عدهالابرار ج 3 ص 634). عالم امر عبارت از ضد اجساد و اجسام است که قابل مساحت و قسمت و تجزی نیست: «آنکه با اشارت امرکن بی توقف در وجود آید». (مرصادالعباد) (فرهنگ فارسی معین). عالم ارواح و ملائکه. (حاشیه ٔ دیوان حافظ چ بمبئی). لاهوت. (یادداشت مؤلف):
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است بفرمان تو باد.
حافظ.
|| (مص) بسیار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسیار شدن. (مصادر زوزنی). || بسیار گردانیدن خدا نسل و مواشی کسی را. (از منتهی الارب).

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

خلاف

‎ ناسازگاری، آستین، ناساز، بیهوده (باطل)، پا پاد آخشیج (ضد)، نیسان نیسانی، بید از درختان ‎ (اسم) نا سازی نا سازگاری سرپیچی مقابل موافقت، (صفت) ناهمتا مخالف عکس ضد مقابل موافق یا بر خلاف. . . بر عکس ضد، ناحق دورغ، یکی از شعب فن جدل که کیفیت ایراد حجتهای شرعی و دفع شبهات با ایراد براهین قطعی شناخته شود. عملی نا شایسته که مجازاتش حبس تکدیری از ده تا (ک) روز یا غرامت تا دویست ریال است. مخالفت کردن، موافقت نکردن، ناسازگاری

فرهنگ معین

خلاف

(اِمص.) ناسازی، مخالفت، (ص.) ضد، مخالف، ناحق، دروغ. [خوانش: (خِ) [ع.]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خلاف

ناسازگار، نایکسان، وارونه

مترادف و متضاد زبان فارسی

خلاف

ضد، عکس، مباین، نقیض، مخالف، مغایر، ناسازگار، ناساز،
(متضاد) موافق، سازگار، تخطی، تخلف، سرپیچی، جرم، گناه، ناروا، ناحق،
(متضاد) حق، خطا، لغزش،
(متضاد) صواب، دروغ، نادرست‌ناراست،
(متضاد) راست، ناشایست،
(متضاد) شایست، مخالفت، اختلا

عربی به فارسی

خلاف

مخالفت , عدم موافقت , اختلا ف , ناسازگاری , اختلا ف عقیده , نفاق , شقاق

معادل ابجد

خلاف امر

952

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری